آبی تر از خسته

شعرستان

آبی تر از خسته

شعرستان

                          

مردی در ماه

مردی در ماه

حس عجیبی دارم، چیزی دوروبرم می چرخد، پا می شوم چند قدمی راه می روم، بعد روی صندلی چرخداری می نشینم ، صورتم را لای انگشتانم گم می کنم، چشمانم را می بندم تا احساس آرامش بکنم، بی فایده است، پنجره را باز می کنم، یک نفس عمیق می کشم توی ریه هایم . هوا صاف است، یک غروب بهاری، احساس سرما می کنم، بدنم کرخت می شود، لرز شی نا محسوس لبانم را طی می کند، تاریکی لای پنجره به درون می خزد، پشت میز می نشینم ، خودکاری را بر می دارم تا چیزی بنویسم، به گلدان آبی رنگ سمت چپم خیره می شوم،تنها چیزی که به یاد دارم یک لبخند است که کنار گلدان سوسو می زند. آن هم که نوشتنی نیست. ناچارم به چیزی دیگر بیندیشم . از پشت میز بیرون می آیم ، روی زمین در حالیکه به عکسی از نیچه خیره می شوم، دراز می کشم. شب غلیظ تر می شود. هاله ای ازماه در من روشن می شود. کسی انگار در می زند، توجهی نمی کنم، دوباره...سه باره ... ناچاراً در را باز می کنم، کسی نیست ، به اطراف نگاه می کنم، تنها چیزی که نظرم را جلب می کند سایه ای است نامفهوم آویزه بر دیوار روبه رو. در را می بندم، پاورچین پاورچین به او نزدیک می شوم . می خواهم صدایش بکنم، می خواهم ... کنار تختش می نشینم ، نفسهایش را گوش می دهم، مهتاب در گونه هایش تجلی می کند. نور بر پیشانیش می رقصد، من در حیرتم ... من در این حال و هوا سرگردانم.... چشمانش ... آه چشمانش وسوسه ام می کند، هر چند که بسته است ولی هر چه میل و خواستنی است در آن می بینم. بلند می شوم، دستانم را از پشت گره می زنم، می روم کنار پنجره، با دقت نگاه می کنم، انگار روحی در من به شیدایی رسیده است. سیگاری روشن می کنم، دودش را پرت می کنم صورت پنجره، برمی گردم کنار تخت، تن سفید و نازکش زیر ملافه پیداست، انگار روحی ملکوتی در آن آرمیده است. کنار او روی زمین دراز می کشم، سعی می کنم بخوابم، چشمانم را به زور می بندم، چیزی در من می لولد، تابم می دهد، بی قرار می کند. چیزی عجیب ...! او مرا به معراج ...نه...نه... نمی دانم. چیزی عجیب در وجودم غوغا می کند. مثل موج جزر و مدم می دهد. کاش چیزی درک می کردم یا می دیدیم، تا بگویم کجام ..

روحی در کنارم دراز کشیده، انگار خودمم ... نمی دانم؟ تو بر زخم ...تو جهنم...یا سرگردان این دو عالم ...! عجب خیالاتی شده ام، این چیست که نمی دانم چیست...؟ نه حرف می زند، نه می جنبد، نه بیدار می شود....نه ...نه ...من حق ندارم حرف بزنم . من باید ساعتها بنشینم و او را که نمی دانم چیست نگاه کنم و لذت ببرم. ماهیتش برایم مهم نیست، همین که هست کافیست. من بیشتر به چیزی که " هست " نیاز دارم. بلند می شوم روبروی دیوار می ایستم . نگاه می کنم، با عصبانیت مشتی به دیوار می کوبم، بر می گردم، چند قدمی راه می روم، دوباره برمی گردم، به همان دیوار مشتی دیگر می کوبم، نمی توانم فریاد بزنم، می ترسم، بغضم دارد می ترکد. دوباره سیگاری روشن، سر بالا، سر پایین، انگشت به لب، دست در پشت، پاهایم سست می شود. خود را به میز تکیه می دهم، عرق سردی تمام بدنم را خیس می کند. چیزی وسوسه ام می کند، خسته ام، کنار انگار خودم می نشینم و شاخه گلی را که از گلدان برداشته ام روی سینه ام می گزارم و چند بار بلند بلند به خودم تسلیت می گویم.

(خودم)