هیچکس نمی فهمد و نباید بداند
که ما چگونه یگانه گشتیم
که در سایه ی سکوت و اعتماد
معبد ما بر پا شد.
گوته
عشق آمد و گرد فتنه برجانم بیخت
عقل شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت
جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت.
ابوسعید ابی الخیر
ببرید زمن نگار همخانگیم
بدرید به تن لباس فرزانگیم
مجنون به نصیحت دلم آمده است
بنگر به کجا رسیده دیوانگیم.
ابوسعید ابی الخیر
از سر تعمیر دل بگذر که معماران عشق
روز اول رنگ این ویرانه ، ویران ریختند.
بیدل دهلوی
تقدیم به :
آن زندانیانی که زخمهایشان لبخند دخترکانیست که هـــر لحضه زیباتر می شکفند .
به آنهای که به هر نحوی برای «آزادی» فعالیت کرده اند و آن
ابر انسانهایی که در خون چرکیشان غرق شدند و دم بر نیاوردند.
به: «وارتان» هایی که به جز آزادی چیزی دیگر نگفتن ...نه و نه گفتند .
تو بیامن لب پروازم
(1)
تابوت مردهی خویش را
در درهی بی انتهای
عقل
انداختهام .
گر تو…منی
من لب پروازم .
«1375 –سقز»
(2)
حرفی از دریا نزن
دست خودم که نیست
من…چ ااا
ر
ی میشوم
«3/79 –اصفهان »
(3)
چشمانم بر زمین
گریههایم در پرواز
تو…در باد
در رنگین کمان کوچه
کاش آواز نگاهی
مارا پیوند می داد
«3/79 –اصفهان »
(4)
بیا سایه هایمان را دعوت کنیم
و تنگ تنگ …همدیگر را
م…ع…ن…ی…کنیم
من از تکرار
خ خ خ
و و و
د د د
م م م
خسته ام
«30/10/79-تبریز»
(5)
جنگل:
در ظلمتم ...به حیرت می رسد
پنجره:
در سایه سار ...تنهائیم
به شیدایی...
حقیقت همین است
دستهایت
پردهی ماه را
دریدند.
«26/10/79-تبریز»
(6)
بر اشکهایم زخمیست
گر ببارد
زمین را تاب تحملش نیست
فریاد دردیم
گر از تو بگزرد
خدا میمیرد …!!!
دستهایم
رویاهای ملتی است
که از آن
درخت
نرگس
وستاره ...میروید
«5اسفند 79-تبریز»
(8)
چراغها را خاموش کن
قلم و کاغذی را کنارم بگذار
و برو ...
می خواهم
به تو... بیندیشم
«212/120/79-تبریز»
(9)
راستی ...!
نمی پرسی ...چطور شد ...شاعر شدم ...؟
آنروز ، قرارمان
پشت نگاه حنجره بود
تونیامدی
من از فرط دلتنگی
به نیمکتی معتاد شدم
«23 اسفند 79- تبریز »
(10)
افیونی از غلظت دود و دردم
دعوتم کن
شبی
خدا را
پای منقل کشیم .
«28/12/79-بازداشتگاه تبریز –راه آهن »
کافیست بنویسید
پرنده ...
و از میان مداد رنگیهایت
آبی را
انتخاب کنید.