بانو5
بانو
با این که می دانم
با اینکه هنوز زهرماری می خندم
دلم پر از وسوسه ی داغ یک آمدن است.
بیقرارم بانو
چه ربطی دارد،آمدن تو
با لجن مرده ی من
وجودم لبریز ازیک آمدن است
حالی دارم به انگاری"برگشتن"
برگشتن طعمی دارد
مثل همین حوالی انگاری
حال و هوای آمدن تو.
بانو
خدا را به سلامت
توبمان،
تا این بیقراری ابدیت باشد برای غربت دستهای رفته ام
من گفتم : بی روزن باخته تاریکم
من گفتم : بی نهایت بن بستم
با این بیقراری
سرای ما را خالی کن.
3/2/2006 - سلیمانیه
بانو4
بانو سحر که زد
چادرت را بردار و برو
درختان می دانند
پرنده ها می دانند
که ما قلبمان را لای دفترهایمان نقاشی کرده ایم.
بی صدا و با سکوت آمدی
که در آن بوسه ای، آغوشی
تویی نبود.
تنت پر از پر نقطه های تمنا
پر از بوی تر خواهش
من ترا از حرمسرای سجاده ها گرفتم
از سجده ها به قامت دعوت کردم
تا باشی.
اینگونه است که خود
مهیب ترین بن بست زمینم.
بانو
انسان از یک بوسه آغاز می شود
با یک ندا می میرد.
تو فکر کن که می بوسی
تو می اندیشی
نوک پستانهایت بنویس " هستم "
تا من ببوسم و بمکم و بمیرم.
اینگونه شد که من
خرابه ترین آبادی نفرینم.
بانو
سی سال بی درخت وپرنده
به خود زخم زدم و خندیدم
خندیدم
خنجر زدم
خندیدم
خون زدم
خندیدم
خویش زدم
برای همین است که مرا صد شتر نمی کشد.
بانو بگذار
این مرد باخته
در چراغی بی روزن بریزد
تا خورشید ریزش کند، بمیرد
من اینگونه کفن بر تن می کنم.
آره بانو
درختان می فهمند
پرنده ها می فهمند
که قلبمان را با بوی ترنم خواهش یک بوسه آغاز کردیم
و فکر کردیم که هستیم
حالا که سحر شد
چادرت را بردار و برو
ما تنها در حریم یک چراغ بی روزن ، یگانه ایم
مردمان
مردمان می فهمند.
5/1/2006 - سلیمانیه