هر چه را بینم و شناسم
مظهر تو خواهد بود
و زمانیکه خداوند را به اسماء صدگانه اش بنامم
به هر نام، تو را نهفته خواهم دید. گوته
اگر تا جدایی ازمن دور می شوی
چرا تا مجنون مرا به خود می کشانی...؟
اگردر کار آفریدن کوه کنی دیگر نیستی
چرا سمت و سوی کوه سنگی غرورت را به دلت آموخته ای..؟
فرشاد ولیزاده
بیا همنفس با شقایق شویم
بیا موج و دریا و قایق شویم
بیا سوختن را تماشا کنیم
بسوزیم و هر بار حاشا کنیم.
فرشاد ولیزاده
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار
گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش
ا.سایه
داغ و درد است همه نقش و نگار دل من
بنگر این نقش به خون نشسته؛ نگارا تو بمان
ا.سایه
نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست
نقشی بلندتر زده ایم، آن نگار کو
ا.سایه
من درین گوشه که از دنیا بیرون است
آسمانی به سرم نیست.
ا.سایه
نورجان درظلمت آباد بدن گم کرده ام
آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در پیش پای خویشتن گم کرده ام
چون نفس از مدعای جستجو آگه نیم
اینقدر دانم چیزی هست و من گم کرده ام
شوخی پرواز من رنگ بهار ناز کیست
چون پر طاوس خود را درچمن گم کرده ام.
بیدل دهلوی
چنان ژرف است چشمانت که وقتی به عزم نوشیدن خم می شوم
می بینم هر چه خورشید است آمده اند تا خود را آنجا تماشا کنند.
آراگن
آمده ام که تا بخود گوش کشان کشانمت
بی دل و بی خودت کنم در دل و جان نشانمت
آمده ام که تا ترا جلوه دهم درین سرا
همچو دعای عاشقان فوق فلک رسانمت.
مولانا
بیرون زکفر و دینیم برتر ز صلح و کینیم
از نیک و بد برون آی و آنگه به ما نظر کن.
مولانا