وچشمانت راز آتش است
و عشق ات پیروزی آدمی ست
هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد.
و آغوش ات
اندک جائی برای زیستن
اندک جائی برای مردن
و گریز از شهر
که با هزار انگشت
به وقاحت
پاکی آسمان را متهم می کند.
شاملو
بیم است که سودایت دیوانه کند ما رادر شهر به بدنامی افسانه کند ما رابهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آریترسم که غمت از جان بیگانه کند ما رادر هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهدزلفت به سر یک مو در شانه کند مو رازان سلسله گیسو منشور نجاتم دهزان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
سلاممطلبت باحال بودبه منم یسر بزن
سلاماز مطالبتون خوشم اومدلینکیدمتبه من سر بزن دوست عزیز
بیم است که سودایت دیوانه کند ما را
در شهر به بدنامی افسانه کند ما را
بهر تو ز عقل و دین بیگانه شدم آری
ترسم که غمت از جان بیگانه کند ما را
در هجر چنان گشتم ناچیز که گر خواهد
زلفت به سر یک مو در شانه کند مو را
زان سلسله گیسو منشور نجاتم ده
زان پیش که زنجیرت دیوانه کند ما را
سلام
مطلبت باحال بود
به منم یسر بزن
سلام
از مطالبتون خوشم اومد
لینکیدمت
به من سر بزن دوست عزیز