او برمی گردد و باید به یاد بیاورد
بانوی 8
این خیابان به کجا ختم می شود
می خواهم پیاده شوم
کنجی زیر این باران
سیگاری بگیرانم
دلم تنگ است.
بانو
سفر به امتدادی ابدی
فراموشی می آورد
برای همین است که بعضی وقتها
نام مادرم را در خیابان بیتوته می کنم
و ترا به درازای جاده ها که به ابدیت می گراید
صدا می کنم
تا که اگر باشد،لحظه ای آرام گیرم
بیقرارم بانو
صدای تو هم هی قطع و وصل می شود
خیابانها تقاطع زیادی دارد
باید هرچند لحظه بایستم تا سبز شوم
پلیس یقه ی مرا می چسبد که چرا حواسم نیست
او نمی داند
کجا باید ایستاد
تنها صداست که سرگیجه می آورد
و تکرار نام کسانی تهوع،دلپیچه دارد
بیقرارم بانو
و تو در سفری موقت نام نزدیکترین کسانت را فراموش کرده اید
بانوها همیشه فراموشکارند
می خواهم بار دیگر
نام ترا و مادرم را
با قطرات باران مزمزه کنم،
آقا پیاده می شوم
دلم تنگ است
می خواهم سیگاری بگیرانم.
سلیمانی 2006.7.31
خیلی قشنگ بود عزیز ...
بانو از سفر برگشته با توشه باری از لختی و بی حوصلگی...
هنوز بلاتکلیف است!
اما ... نام نزدیکانش را فراموش نکرده ... فراموشی موقت گاهی لازم است!
صبور باش
سلام دوست عزیز با اجازه لینکت کردم.