بانوی 9
بانو
به مردمان این بوم و کوچه گفته ام
کسی می آید
کسی از جنس آقاقیا
کسی با بوی خاک رس
بعد از بارش اولین باران
و صدایش
ترنم بلور افکارتان
و گیرا چون دلتنگیهایتان.
گفتم تو می آیی
چراغها همه سبز
ماشینها توی هم راه می رفتند
کودکان به دستهای مادر احتیاجی نداشتند
خودشان خودشان بودند
مردمان زار و زار گریستند خندیدن.
من حس کردم کسی در من
حس تجزیه طلبی دارد
یک آنارشیست امروزی نیست
او ویرانگر است
و افسونی از انسانی نو در چشمان دارد.
بانو به مردمان گفته ام
او تشنه ی خستگیست
راههای بسیاری پیموده است
سماورتان پر آب
چای هاتان، دم
و دلتان گسترده تر از عشق.
دیروز دختر همسایه گفت:
کسی دلتنگیهای مرا می شست
و من با پونه و نعنا و پنیر غلیظ روستایی آمده ام.
بانو،همه منتظر
و من با نیمی از خود
در حاشیه ی این متروکه های مجهور
گورم را به گستردگی چشمان تو
می مرگم
تا دیگر مردمان بوم و کوچه
منتظر نمانند.
سلیمانیه
2006.8.7
یه دعا می کنم آمین بگو
خدایا آنکه در تنهاترین تنهاییم تنهای تنهایم گذاشت
خواهشی دارم
تو در تنهاترین تنهاییش تنهای تنهایش نذار
بانو بهترین بهانه برای شهر است
از بانو به خاطر مهربانی اش برای شما و شعرهای بسیا زیباتون ممنونم
سلام فرزین جان
سایت خیلی خوبی داری
موفق باشی
سلام! کسی خواهد آمد کسی که در نفسش با ماست در صدایش در....! من با روزم
خیلی قشنگ بود
اما ... این بانو کی قراره بیاد فرزین جان؟
سلام
فکر نکنم هرگز بانویی در راه باشد تا بیایید