آبی تر از خسته

شعرستان

آبی تر از خسته

شعرستان

 

ناتمامی برای دخترم " باران "

دخترم

دستهای پدر تهی از خواهش است

سرد سرد

مچاله می شود تنهاییش

و سالهای بی تو بودن را بر جامه اش

خط می زند.

باید بروم

3 تا ده تایی و 4 تا یکی شمع بخرم

سر ساعت صفر

همه را با نوشته هایم فوت کنم.

امشب اول دی ماه است

و من به لاشخورها نوشتم

" برای صرف شام تشریف بیاورید".

 

دخترم باران! تو هیچ وقت پدر را ندیده ای، نمی دانی چگونه زیست.بابا نان نداشت،همه ی بساط بابا کتاب و چرکنویس بود.بساط بابا پر بود از کتاب و نوشته و سیگار. این همه ی زنگی بابا بود.او هرگز ننوشت" درود " هرگز ننوشت" مرگ ".بابا همیشه معترض بود بر همه چیز،آنگونه که هست.بابا تنها از یک کلمه سخن گفت و جز این اعتقادی نداشت" انسان" همین.بابا شب تولد تو با مرگ قراری دیگر داشت.

 

شب تولد تو

یک شب بارانی بود

تو می خندیدی

و پدر با زنجیر سخن می گفت

شب تولد تو

جشن شکنجه و خون بود

جشن جاری شدن من.

من طغیان کردم

با دستهای نیمه جان

با فواره ای از درد

با پاهای آماسیده و چرکین

ایستاد

و به سیبل سیمای خونی خود، تک زد.

یک رقاصه از خون

یک مرد از زنجیر

به پا خواست

تو خندیدی

من خندیدم

انگار زندانبان هم خندید

چه مبارک شبی بود.

 

دخترم، بابا گریخت و به حسرت سلامی نا امید شد.

 

لابه لای این همه آدم

دریغ از سلامی

دیگر از پنجره نگو

پنجره وهمیست به رویت ناتمام چیزی شبیه تو

و جنون من ناشی از

همین پیاده روهاست

بگذار این گردونه بیاندازدم

هیچ اتفاقی نخواهد افتاد.

 

 

 

نظرات 6 + ارسال نظر
دخترت باران دوشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 12:30 ق.ظ http://yadegaredoost.anzaliblog.com

بابا
خودم تمام سلام های فرو خورده ات را صدا خواهم شد

کلی برات نوشتم
به وبلاگم برو وبخون

هاشم سه‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:05 ب.ظ http://hashemmoosavi.blogfa.com

من نه دخترتم و نه احساس بچه و اهل و عیال را تجربه کرده ام.اما احساس زیبایی است.از من هم سر بزن

سایه پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:11 ب.ظ

سلام فرزین عزیز

ممنون که اومدی سر زدی و هر چه گلایه داشتی، علناً جار زدی. مثل همیشه!

راستی... تبریک! می‌بینم که چه زود محرمی پیدا کردی که برایش ناتمام‌هایت رو بنویسی و اون هم ناتمام تو رو تکمیل و تقدیمت کنه.... و راهی شکننده تر از تردی آمدنش بهش پیشنهاد کنی! واقعاً چه مبارک شبی بود؟ خیلی خوبه! پس دیگه چه نیازی به این همه آه و گلایه؟

تو که تنها نیستی؟ کسی رو داری که دستهات رو ببوسه و با گرمای خودش از سرما نجاتت بده و شبت رو مبارک کنه ...

پس این همه شکایتت برای چیه؟ ببین عزیز... بهت گفتم بار دیگه میگم ... عشق این نیست که هی تکرار دوست داشتن کنی، عشق اینه که حتی در نبود معشوقت هم بهش وفادار و عاشق باشی... من عاشق بوالهوس نمی‌خوام... اگر می‌خواستم دهها پیشنهاد وبلاگی مثل شما دارم که هر دم دست بسوی کسی دراز می‌کنند.

متأسفم...
... و بگذار من عشق یکتا و مقدس خود را پاس بدارم و تو عشقهای رنگین خود را!

س پنج‌شنبه 10 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 02:15 ب.ظ

راستی

تولد "تو" و "باران"ت هم مبارک!

سارای جمعه 11 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 04:14 ب.ظ http://saray2.blogfa.com

سلام فرزین عزیز.
نوشته هاتون خوندم.
خیلی زیباست و البته آشنا و شبیه
براتون بهترینای دنیا رو ارزو میکنم.
پایدار باشید
از آشنایی اب شما خوشحال شدم

یک داداشی از جنس کولیان جمعه 25 اسفند‌ماه سال 1385 ساعت 08:42 ب.ظ http://dadashikoli.persianblog.com

هنوز بقیه رو نخوندم .... هی رفیق همین اولین نوشته ات باراندم ... چشم های ام تار شده اند و صفحه ی مونیتور رو خوب نمی بینم و دگمه های این کیبورد خیس شده اند... می بارم .... و می بارم ... نمی توانم چیزی بنویسم .... هم درد... نمی دانی یاداور چه روزهایی برایام هستی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد