آبی تر از خسته

شعرستان

آبی تر از خسته

شعرستان

درسته که من باختم،ولی هنوز جرات دارم بار دیگر این خودم رو قمار کنم.این بار خودمو ضرب مرگ می کنم،ضرب نبض خنجر.چیزی نمونده که بخاطرش خودمو به بیراهه بکشانم.خودمو،این خود لعنتی که هر چه می کشم از دست همین ریسمان سیا و سفیده.هر کسی می تونه دستشو بالا ببره و به خودش دروغ بگه که از دست خودش در امانه.می دونم اونایی که نوشته های منو دوست دارند به نحوی یه جاهایی باخته اند.مثل هر لحظه ی بودن من.

خسته ام ،می خواهم بی ریا بخوابم و به دختر خواهرم و برادرزاده ام فکر کنم که چه تصویری از عمو یا داییشون در ذهن خود ترسیم کرده اند.آیا با عکسی که من نیستم می تونن قانع بشن و دیگه از بدر و ماردشون هزار چیز دیگه نخوان؟ آیا در مدرسه با همکلاسیهاشون سرشونو بالا می اندازند یا بایین؟

گیرم چند سال دیگه برگشتم و اونارو دیدم ،تو فکر میکنی چه عاطفه ای بین ما وجود خواهد داشت؟چیزی منو به اونا ربط می کنه؟

بعضی از دوستام منو هی سرزنش می کنند که تو هیچ وقت بزرگ نخواهی شد. و از اینکه این قدر با خودم رکم بدشان میاد. میگن از عاطفه ات کم کن،اینقدر عاشق نباش.این جوری نمیتونی زندگی کنی.درست مثل معملمانم یا مادرم منو نصیحت می کنند.خب اونا فکر می کنن کارشون یه کار انسانیه و انوقت است که من هی بهشون می خندم و می گم خر خودتی.

من که با یه نگاه با یه لبخند به لرزه می افتم،من که تا ته این چراغ بی روزن عاشقم و مهربونی رو از دستهای شما آموخته ام،چطوری اینها رو نادیده بگیرم.

خب می خواهم از عصمت و بزرگی بچه ها لذت ببرم.به کسی چه ربطی دارد؟

در ضمن  می خوام از تمام دوستانم ،سایه،شیما،نازنین،نارنج،دختر بارونی و ....تشکر کنم و چشمانشان رو به بزرگی عصمت بچه ها  ببوسم.

نوستالوژی

آمده ام که سر نهم

دلم تنگ است و هوا بس ناجوانمردانه،نمی دانم از پس آن همه دوری،آنهمه صبوری می توانم برایت بنویسم؟خیلی وقت است ننوشته ام،شاید هم عاشقانه نوشتن و شاعرانه زیستن را پاک فراموش کرده باشم. آمده ام با تو به خودم سری بزنم،هنوز "خود،خویشتن"این کلمه را بیاد دارم که زیاد درباره اش گفته ام. من این خود،این خویشتن را همچون عشق جا نهاده ام،با من نیامد.من و خود دو راه متفاوت را پیمودیم، من آمدم او ماند.انسان وقتی که خود را جا می گذارد دیگر نمی شود جایی دیگر او را یافت.

هویت یعنی همین"خود" بودن.البته به قول روشنفکرا این تجزیه شدن پدیده ی مدرنیزم است. خب راست می گویند،مدرنیزم پدیده های زیادی دارد که انسان را به یدک می کشد.بیگانه شدن از خود(از خود بیگانگی)،هویت ستیزی،گلوبالیزم،گوشه گیری و نامیدی و هزاران سگ مرگ دیگر.

قدما می گویند:سنگ در جای خود سنگین است.وای از این سنگ و الفاتحه.من آمده ام و پاره پاره شدن و تجزیه شدن را دارم بر خلاف میل و رغبت می کشم.انسان وقتی که تقسیم شد،خود همان خود قبلی نیست، خود دیگر فراموش می شود.یکی از این دلایل غربت است،زندگی در جایی که مال تو نیست،زندگی در یک فرهنگ بیگانه که پذیرفتن دشوار است،مگر اینکه خود پذیرا باشید.برای اینکه زبان و لهجه و قیافه ات فرق می کند باید باج داد.زندگی در جایی که مردمانش با زبان،با سر،با دم بهت می فهمانند از آنان نیستی، بیگانه ای،چرا برنمی گردی،انگشت نمایت می کنند که ایرانی است، و انوقت انسان پناه می برد به خود به خویشتن،که نیست،و فکر می کند چیزی مهم،چیزی...آ ، خود را جا گذاشته است.

توان برگشتن نیست،با نامه و خواهش هم نمی آید.تنهایی و وای چه فکرهای که نمی کند. هر چند روز و ساعت به این غربت اضافه شود اشتیاق و شور و شوق بیشتری برای برگشتن پیدا خواهد کرد.

برگشتن،این کلمه ی باشکوه،با ارزش تمام وجودت را احاطه می کند،برگشتن تنها رویا و آرزوی بزرگ تو خواهد بود.برگشتن خواب و خیال تو خواهد شد.با انسان بزرگ می شود و میل آن هر لحظه بیشتر.آرزوی چیزهایی که از دست داده است،آرزوی یک لحظه برگشتن به موطن خود. همین آرزو یک بیماری وحشتناکی را ایجاد میکند به نام"نوستالوژی" که 95% از کسانیکه از دیار خود گریخته اند شامل می شود.

منم یکی از همین بیمارانم.

بانو 10

بانو 10

 

                                        

بانو

سر همین دو راهی بمان

زود بر می گردم.

 

 

2006.9.7 سلیمانی