-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1385 13:25
امروز یکی برام نوشته بود : "هم خودت مسخره ای و هم وبلاگت" خب راست می گه شاید هم اینجوری باشه...آدم که کف دستشو بو نکرده؟ مگه زندگی همه ش زیبایی و شیرینیه؟ من ازاین دوست راستگو متشکرم که بی رودربایستی برام نوشته بود: ازت متنفرم
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 9 تیرماه سال 1385 13:20
از روزای جمعه بیزارم... راستی می خوام از این ببعد روزانه بنویسم .... چیزای که منو اذیت می کنه باید بنویسم... علتش اینه که دوستی با "سایه " برام عزیزه.... تنها کسی که به درد دلهام گوش داد.... برام زنگ می زنه و همیشه ی خدا نگران منه....انگار که پسرشم... امروز از اون روزاییه که بیزارم از همه چی...و من ناچارم بنویسم.......
-
بانو7
سهشنبه 2 خردادماه سال 1385 15:55
بانو7 این صدای من است صدای من می خواهم خودم را به صدا در آورم دوباره بزنم بزنم ،بزنم ،آنقدر بزنم که از زدن و صدا بیفتم بانو عصر روز جمعه را دستهایت فال قهوه بگیر من قهوه ای می زنم قهوه ای مال من است به کسی چه ربطی دارد، تمام رنگهای دنیا به قهوه ای می زند؟ خدا را چه دیده اید بانو شاید روزی به نشانی دستهای تو حنا ، نه...
-
بانو 6
پنجشنبه 28 اردیبهشتماه سال 1385 16:19
بانو 6 بانو هر لحظه ی این بیقراری بیزارم چرا مردمان بی چراغ دق الباب می کنند من که خسته ام می خواهم بی خود و بی سبب گریه کنم می خواهم بیزاریم را بکوبم به این دیوار من که پس این لحظه مردنم را شماره می کنم. به مردمان بگویید این مملکت وطن من نیست می خواهم مردنم را قسمت کنم با هر چه که بوی ایران دارد خدا را بانو تمامم کن...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 27 فروردینماه سال 1385 18:16
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 17 فروردینماه سال 1385 16:37
-
بانو5
یکشنبه 16 بهمنماه سال 1384 16:11
بانو5 بانو با این که می دانم با اینکه هنوز زهرماری می خندم دلم پر از وسوسه ی داغ یک آمدن است. بیقرارم بانو چه ربطی دارد،آمدن تو با لجن مرده ی من وجودم لبریز ازیک آمدن است حالی دارم به انگاری"برگشتن" برگشتن طعمی دارد مثل همین حوالی انگاری حال و هوای آمدن تو. بانو خدا را به سلامت توبمان، تا این بیقراری ابدیت باشد برای...
-
بانو4
پنجشنبه 15 دیماه سال 1384 16:46
بانو4 بانو سحر که زد چادرت را بردار و برو درختان می دانند پرنده ها می دانند که ما قلبمان را لای دفترهایمان نقاشی کرده ایم. بی صدا و با سکوت آمدی که در آن بوسه ای، آغوشی تویی نبود. تنت پر از پر نقطه های تمنا پر از بوی تر خواهش من ترا از حرمسرای سجاده ها گرفتم از سجده ها به قامت دعوت کردم تا باشی. اینگونه است که خود...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 دیماه سال 1384 17:05
میدانستم درخت را با پرنده دوست داری و مرا بدون دلی که بر درخت می کندم دلم را به پرنده ها بخشیدم پرنده ها را به درخت حالا، تو رفته ای و درخت پرنده ها را پس نمی دهد. فریاد شیری
-
بانو3
سهشنبه 6 دیماه سال 1384 18:08
بانو3 بانو آرامش این غربت غریب تو از کدام فسانه آمده ای دستهای تهی مرا بر این مهربانی غارت شده می کشانی؟ من از نیاکان سنگ و پلنگم. بپرهیز از من بانو این همه مهربانی را از کدام بهشت خدا به عاریت گرفته ای مرا به خزان این پیاله بسپار من راهی می شوم. بانو تو کدام کس منی که نمی شناسمت چراغی بی روزن زده ام در باد تونیا بانو...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 29 آذرماه سال 1384 17:17
چه حقیقتی تلخ تر از واقیتهایست که هر روز با تو بیدار می شود و با تو به خواب می روند. واقیتهایی که هیچ وقت به میل و رغبت تو نیست، حوادثی که هرگز منتظرشان نبوده ای، برخورد هر دقیقه تو با کسانی که دوستشان نداری، نمی شناسی، با گرفتاریها و مشکلات سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، به چیزهایی که تنها در قالب رویا و آرزو باقی خواهند...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 26 آذرماه سال 1384 16:46
روزی آخر رخت از پرده عیان خواهم کرد خلق را در تو به حیرت نگران خواهم کرد نشاط اصفهانی مرا گفتندی به خردی، چرا دلتنگی؟ مگر جامه ات باید یا سیم ! گفتمی ای کاش که این جامه نیز که دارم بستدیتی و از من به من دادیتی. شمس تبریزی باید آشکارا قلب و اعصاب خود را در اختیار گریه ی انسانهایی بگذاریم که به آنها دروغ گفته شده است....
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 25 آذرماه سال 1384 17:15
هر چه را بینم و شناسم مظهر تو خواهد بود و زمانیکه خداوند را به اسماء صدگانه اش بنامم به هر نام، تو را نهفته خواهم دید. گوته اگر تا جدایی ازمن دور می شوی چرا تا مجنون مرا به خود می کشانی...؟ اگردر کار آفریدن کوه کنی دیگر نیستی چرا سمت و سوی کوه سنگی غرورت را به دلت آموخته ای..؟ فرشاد ولیزاده بیا همنفس با شقایق شویم بیا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 23 آذرماه سال 1384 18:55
سرگشته در کشاکش طوفان روزگار گم کرده همچو آدم و حوا بهشت خویش ا.سایه داغ و درد است همه نقش و نگار دل من بنگر این نقش به خون نشسته؛ نگارا تو بمان ا.سایه نقش و نگار کعبه نه مقصود شوق ماست نقشی بلندتر زده ایم، آن نگار کو ا.سایه من درین گوشه که از دنیا بیرون است آسمانی به سرم نیست. ا.سایه
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 آذرماه سال 1384 18:08
نورجان درظلمت آباد بدن گم کرده ام آه از این یوسف که من در پیرهن گم کرده ام چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک خویش را در پیش پای خویشتن گم کرده ام چون نفس از مدعای جستجو آگه نیم اینقدر دانم چیزی هست و من گم کرده ام شوخی پرواز من رنگ بهار ناز کیست چون پر طاوس خود را درچمن گم کرده ام. بیدل دهلوی چنان ژرف است چشمانت...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 20:04
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 14 آذرماه سال 1384 19:39
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 3 آذرماه سال 1384 17:17
خیابان پر از ازدحام من و ترافیک صدای تو خسته توی این باران نامراد کافه نیت دستهای دختری دم در بوسه دعوت می کند. گفتم: خانم این بوسه های من پستانهای تو را شیر نمی دهد! مرا لای پستانهای خود پیچید و رفت. از آن روز من شاعرم من به همه جا سر میکشم حتا توی توالت ها هیشه تو فکرم که نکنه " برهه گل رو چریده باشه ". بانو، تقصیر...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 18:24
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 25 آبانماه سال 1384 18:00
وچشمانت راز آتش است و عشق ات پیروزی آدمی ست هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد. و آغوش ات اندک جائی برای زیستن اندک جائی برای مردن و گریز از شهر که با هزار انگشت به وقاحت پاکی آسمان را متهم می کند. شاملو
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 24 آبانماه سال 1384 18:57
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 21:04
-
مردی در ماه
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 20:30
مردی در ماه حس عجیبی دارم، چیزی دوروبرم می چرخد، پا می شوم چند قدمی راه می روم، بعد روی صندلی چرخداری می نشینم ، صورتم را لای انگشتانم گم می کنم، چشمانم را می بندم تا احساس آرامش بکنم، بی فایده است، پنجره را باز می کنم، یک نفس عمیق می کشم توی ریه هایم . هوا صاف است، یک غروب بهاری، احساس سرما می کنم، بدنم کرخت می شود،...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 17:26
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 23 آبانماه سال 1384 16:01
مسافر دربلندای انتظار...غایت / رهسپار.../ دربرهوت بی برگی فریاد جا پایش: " برو...برو..." واو معتاد به / تسلیم / می ماند و می رود. شیدا خاکی عشق مرگ ابرها عزادار مرثیه ها درتندر و او در آسمان عشق را در تابوت سرمی کشد. شیدا خاکی جاده مرتکب چه گناهیم با دیدگان منتظر درپی قدمهایی که شاید... خون را بر پیشانی جاده ها...کشید...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 22 آبانماه سال 1384 17:37
عاشقانه بیتوتهی کوتاهیست جهان در فاصلهی گناه و دوزخ خورشید همچون دشنامی برمیآید و روز شرمساری جبرانناپذیریست. آه پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی درخت، جهل ِ معصیتبار ِ نیاکان است و نسیم وسوسهییست نابهکار. مهتاب پاییزی کفریست که جهان را میآلاید. چیزی بگوی پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی هر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آبانماه سال 1384 16:41
سلام دوست عزیز ببخشید از اینکه نتوانستم این چند ماه سری بهتون بزنم . بخاطردرس و کار و یک سری از مشکلات نتوانستم و فرصت نداشتم. حقیقتش این است که من این مدت دنبال فونتی بودم برای نوشته هایم ، چون بیشتر نوشته های من به زبان کوردی است .خیلی سعی کردم ولی نشد. هنوز هم این مشکل را دارم .اگر کسی میخواد کمکم کند ممنون میشم....
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 21 آبانماه سال 1384 16:40
هیچکس نمی فهمد و نباید بداند که ما چگونه یگانه گشتیم که در سایه ی سکوت و اعتماد معبد ما بر پا شد. گوته عشق آمد و گرد فتنه برجانم بیخت عقل شد و هوش رفت و دانش بگریخت زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت. ابوسعید ابی الخیر ببرید زمن نگار همخانگیم بدرید به تن لباس فرزانگیم مجنون به نصیحت دلم...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 18 آبانماه سال 1384 21:05
نیلوفر و باران در تو بود خنجر و فریادی در من فواره و رویا در تو بود تالاب و سیاهی در من شاملو
-
تو بیامن لب پروازم.
شنبه 5 شهریورماه سال 1384 17:39
تقدیم به : آن زندانیانی که زخمهایشان لبخند دخترکانیست که ه ـــ ر لحضه زیباتر می شکفند . به آنهای که به هر نحوی برای «آزادی» فعالیت کرده اند و آن ابر انسانهایی که در خون چرکیشان غرق شدند و دم بر نیاوردند. به: «وارتان» هایی که به جز آزادی چیزی دیگر نگفتن ...نه و نه گفتند . تو بیامن لب پروازم (1) تابوت مردهی خویش را در...